یخچال (داستان کوتاه)
+ نویسنده مهدی سلیمانی آشتیانی در جمعه 10 آبان 1392
|

وقتی در را باز کردم دیدم صفورا پشت دره. چادرم را جلو کشیدم و رومو گرفتم. چشم به چشم صفورا دوختم و گفتم: سلام خودت می دونی که موضوع چیه! صفورا با شنیدن حرف من چشاش برق زد، لبخندی بر روی لباش نشست و گفت: دستش درد نکنه مامان کارش را خیلی خوب انجام داد حالا ببینیم چی می شه. دستشو گرفتم و گفتم بیا تو ممکنه کسی حرفامونو بشنوه، پله را سه تا یکی بالا آمدیدم و رفتیم دنبال آماده کردن وسایل پذیرایی.
آب سماور به قلقل افتاد صفورا در حالی که چای خشک را داخل قوری می ریخت به من گفت: نمی دونی چقدر خوشحالم فکرش را بکن. چقدر انتظار امروز را کشیدم. من که از شادی نمی تونستم چکار کنم خودمو جمع و جور کردم و با صدای خشن گفتم: حالا انگار چی شده؟! بعد هر دو زدیم زیر خنده...
ادامه مطلب
برچسبها: داستان کوتاه, یخچال, ,